پیروز، فرزند ایران، تلف شد. طبیعی بود که با شنیدن این خبر یادِ داستان «آخرین برگ» از اُ هنری بیافتم. سخن از «امید» بود. همان ابتدای داستان پزشک میگوید «او شانسی دارد، اگر خودش بخواهد زنده بماند»:
“She has a very small chance,” he said. “She has a chance, if she wants to live. If people don’t want to live, I can’t do much for them. Your little lady has decided that she is not going to get well. Is there something that is troubling her?”
پایان آن قصه را که میدانیم. پایان قصهٔ پیروز متفاوت بود.
به خودم نهیب میزنم که آنها فقط قصه هستند و واقعیت بسیار دردناکتر است، مثلاً به آن دلیل که گفتهاند ما انسان را در رنج آفریدیم (لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ).
واقعا؟! فرقی بین بندگانت نگذاشتهاید؟ بهتر نبود نازل میکردید «ما بعضی از انسانها را در رنج بیشتری آفریدیم؟».
یا شاید امید از جنس دنیای اینطرف آب نیست. سالها یا شاید قرنها پیش رخت بر بسته و رفته است. و ما اکنون جز یک خیال باطل چیزی از آن نمیشناسیم. آه، شاید بر این تکه از دنیا رنگ مرگ ریخته باشند. شاید اینجا خانهٔ شیاطین باشد و ما آنرا تسخیر کرده باشیم. اگر نفرین شده باشیم چه؟ شاید وقتی از ما میپرسند در چه حال بودید و ما از غم مینالیم، بر سرمان فریاد میزنند که «مگر زمین خدا وسیع نبود تا در آن مهاجرت کنید؟»
آه، سر و کلهاش پیدا شد. همان مکانیسمی که نمیدانم در کجای تاریخ خاورمیانه تکامل یافت: امیدوار بودن. کمی پیش شعر حافظ را (که پیشتر جنبهٔ فردی داشت) تعمیم دادم به این مسئلهٔ جمعی: هر که در این بزم مقربتر است / جام بلا بیشترش میدهند. احتمالاً در این سرزمین بلا ما از مقربانیم و خودمان نمیدانیم!