مرگ کسب‌وکار من است

✎ نویسنده: رامین مجاب

📅 تاریخ نگارش: ۲۳ بهمن ۱۴۰۱

image

🕑 مدت‌زمان مطالعه: ۲ تا ۴ دقیقه

جستجوی اطلاعات در گوگل

کتاب «مرگ کسب‌وکار من است» را با ترجمهٔ احمد شاملو خواندم. به عنوان یک «داستان» جالب بود، اما حس خوبی از خودِ «نوشته»‌اش به من منتقل نشد. نمی‌دانم اما حدس می‌زنم نوع ترجمه در این نگاهم نقش داشته است. پیشنهاد می‌کنم مقدمه شاملو را قبل از خواندن کتاب نخوانید (کاری که خودم کردم و البته از آن خوشحالم).

⚠ هشدار افشای محتوا ⚠

بعضی جاهایش به من نچسبید. چرا؟ چیزی که در ذهن من مانده این است که ما با یک «ماشین قتل‌عام» مواجه هستیم. بر جنبهٔ «ماشین» بودنش تأکید دارم. ولی در جملات ترجمه این احساس به من منتقل نشد. انتظار داشتم جملات مخصوصاً جملات خود رودلف خیلی رسمی‌تر و خشک‌تر باشند. وقتی عبارت‌های کوچه بازاری می‌دیدم حس بدی به من دست می‌داد (شاید اصلاً متن اصلی اینگونه بوده باشد و ایراد ترجمه نباشد. از خواندن متن اصلی محرومم و نمی‌توانم نظری بدهم). البته این را توجه کنید که شاید این شخصیت در واقع هم «ماشین‌وار» فکر نمی‌کرده و حرف نمی‌زده است (و عملاً ماشین نبوده، یک جلاد بوده و مامور بودن و معذور بودن صرفاً بهانه بوده است).

چیزی دیگری هم که روی اعصاب بود، کلمات و عبارت‌های آلمانی در متن فارسی بود. بعضاً زیرنویس داشتند، اما ترجمهٔ آنها مطمئناً به روایی متن کمک می‌کرد. نمی‌دانم نگه‌داشتن متن‌های آلمانی قرار است چه کمکی کند؟! اگر انگلیسی بود من این نظر را نمی‌دادم چون بالاخره بسیاری از استفاده‌کنندگان کتاب انگلیسی می‌دانند، ولی آلمانی؟ برای منِ فارسی‌زبان جالب نبود.

ما کلیت داستان را می‌دانیم، قرار است به قول شاملو در مقدمه «زندگی‌نامهٔ یک جلاد مدرن» را بخوانیم. همچنین می‌دانیم که داستان در جنگ جهانی دوم به اوج می‌رسد. در ابتدای کتاب منتظر رسیدن به آن وقایع بودم، و بعد از آن بی‌صبرانه می‌خواستم آن اتفاق‌ها تمام شود (آنچنان که هولناک بودند) و او محاکمه شود.

شاملو اشاره کرده است که نویسنده خیلی انتهای کتاب را خلاصه شرح داده و این در ذهن من هم آمد. احتمالاً شما هم همین احساس را داشته باشید. همانطور که گفتم منتظر بودم محاکمه شروع شود، ولی خیلی زود تمام می‌شود. زمانی که مکالمات آخر را می‌خواندم منتظر بودم که در دادگاه نظر او را در مورد «جهود»ها بپرسند (مخصوصاً آنجا که اصرار می‌شود او صرفاً فرمان بالاسری خود را اطاعت کرده است)، ولی چیزی از این موضوع نیست. یعنی به نظرم آنجا با آن سوال مشت او باز می‌شد (اینکه صرفاً خودش را مأمور و معذور نمی‌دانسته است). یک جا در داستان عقیده‌اش نسبت به جهودها را می‌فهمیم: اینکه شیطان مجسم هستند، همان عکسی که پدرش در توالت مقابلشان می‌گذاشته است. خب، از این نفرت من نتیجه می‌گیرم که صرفاً بحث اطاعت از دستور مافوق مطرح نیست. توجه کنید که ممکن بود اگر در دادگاه این سوال پرسیده شود، او این نظر را تکرار نکند. آنجا این سوال مقابل ما می‌افتاد که آیا دروغ می‌گوید؟ یا آیا نویسنده آن قسمت از داستان را اشتباه نوشته است (احتمالاً بشود این را با مطالعهٔ منابع دیگر پیدا کرد که بعید است وقتش را بیابم).

در نهایت، من نمی‌دانم اگر خود من در آن شرایط قرار می‌گرفتم، آیا رفتار متفاوتی می‌داشتم یا نه. می‌خواهم این را بگویم که من از قضاوت کردن دیگران هراس دارم، حتی، کسانی که مرگ کسب‌وکارشان است. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که روز قیامت (اگر باشد)، «روز سوپرایز» است.

داستان دیگر همین نویسنده «قلعهٔ مالویل» را بسیار بیشتر پسندیدم (ترجمهٔ محمد قاضی). اگر رسیدم و یکبار دیگر نگاهی به آن انداختم و به قولی ذهنم رفرش شد، درباره‌اش می‌نویسم.


«تمامی حقوق محفوظ است»