آخرین روز یک مرد محکوم‌شده

✎ نویسنده: رامین مجاب

📅 تاریخ نگارش: ۹ اسفند ۱۴۰۱

image

🕑 مدت‌زمان مطالعه: ۶ تا ۹ دقیقه

جستجوی اطلاعات در گوگل

داستان «آخرین روز یک محکوم» (ترجمهٔ محمد قاضی) خواندم. نسبتاً کوتاه است، هرچند اگر به دنبال هیجان هستید احتمالاً گزینه مناسبی نیست. احساسات، ترس‌ها، امیدها و کلاً تفکرات کسی است که حکم اعدامش صادر شده است. داستان نمی‌گوید چرا، حتی نمی‌گوید کیست و تنها می‌دانیم یک قاتل است. تقریباً هیچ چیز غیرمنتظره‌ای رخ نمی‌دهد.

⚠ هشدار افشای محتوا ⚠

بعضی مواقع گذری دارد به گذشتهٔ خودش هرچند تقریباً هیچ اطلاعاتی از خودش نمی‌دهد. از مادر و همسر و دخترش کمی می‌گوید. یکجا می‌خواهد با فریب نگهبان لباسش را از او بگیرد و بگریزد، هرچند موفق نمی‌شود (سرباز از او می‌خواهد بعد از مرگ سراغش بیاید و در شرط‌بندی کمکش کند). یکجا هم حسرت می‌خورد که چرا پزشکان و پرستاران در مریض‌خانه دلشان برایش نسوخته و او را نجات نداده‌اند. یک پیرزن هم هست که در کابوسش می‌بیند و باید شمع زیر چانه‌اش بگیرند تا چشم‌هایش باز شود و شاید چیزی بگوید. توصیف‌ها زیبا هستند. بعضی جاها که به خاطرم مانده را مجدد پیدا می‌کنم و بعضی‌هایشان را اینجا می‌نویسم:

از همان صفحات اول:

… روزگاری من نیز مردی همچون دیگر مردم بودم. هر روز و هر ساعت و هر دقیقه برای من معنی و مفهوم خاص به خود داشت. مغز جوان و پربار من همچون کارگاهی عظیم هزاران فکر و خیال زیبا و پر نقش و نگار داشت که همه را بی‌نظم و نسقی می‌گشود و کرباس زبر و خشن زندگی را با آن می‌آراست…

باز هم از همان صفحات اول:

… زندانبان جواب داد «آری، روز خوشی است، ولی زودباش، منتظر تو هستند». همین چند کلمه، مانند نخی که به پای حشره‌ای بسته باشد و او را از پریدن باز دارد مرا به خود آورد و متوجه حقیقت کرد…

و توصیفش از دیدن گل پشت پنجره:

روبروی من پنجره‌ای بود که کاملاً باز بود. صدای خندهٔ گل‌فروشان از ساحل رودخانه به گوشم می‌رسید. از ورای پنجره می‌دیدم که گل زرد رنگ و کوچک و زیبایی در شکاف تخته‌سنگی روییده و غرق در نور مسرت‌بخش خورشید شده است و با باد بازی می‌کند…

یه ذره جلوتر وقتی منتظر قرائت حکمش است، باز هم به آن اشاره می‌کند:

… اکنون که ماه فرح‌انگیز اوت و ساعت هشت صبح و روز چنین خوشی است چگونه ممکن است این دادرسان خوش قلب و مهربان حکم اعدام تو را صادر کرده باشند؟ خیر، خیر، غیرممکن است. و در همین اندیشه بودم که باز چشمم به آن گل زرد کوچک و زیبا که به دست نسیم بازی می‌کرد، دوخته شد…

… از زمانی که حکم اعدام مرا برایم خوانده‌اند چه بسا کسانی که خود را برای زندگی درازی آمده کرده بودند ولی مردند!… چه بسا که جوان و آزاد و سالم بودند و گمان می‌کردند در روز موعود به تماشای بریدن سر من به «میدان اعتصاب» خواهند آمد ولی زودتر از من از این دنیا رفتند!…

… لیکن هرچه به آن نزدیک‌تر می‌شویم کاخ بدل به کوخی می‌گردد و قیافیهٔ خرابه پیدا می‌کند…

توصیف زبان زندانبان‌ها خیلی زیباست (توجه کنیم که کلاً داستان یک دید انتقادی به اعدام دارد):

… زبان ایشان زبانی بسیار عجیب است، زبانی است که مانند دمل یا غده یا زگیلی که از بدن سالم سر بر آورد به زبان عمومی چسبیده است و مفاهیم خاص به خود دارد، مثلاً وقتی بخواهند بگویید خون بر سر راه ریخته است می‌گویند: «شیره بر عرصه پاشیده‌اند» و یا بجای آنکه بگویند فلان بر سر دار رفته است می‌گویند: «با بیوه عروسی کرده» و مراد از بیوه طناب دار است که به زعم ایشان شوهران خود یعنی به‌دارآویختگان را کشته و اینک تنها مانده است. سر دزد در قاموس ایشان دو اسم علیحده دارد: وقتی که آن سر هنوز بر تن دزد باقی است و فکر و اندیشه و تعقل دارد و امر به منکر می‌کند آنرا «دارالعلم» می‌گویند و چون به دست جلاد از تن جدا شد آنرا «کندهٔ هیزم» می‌نامند. بعضی اوقات سخنان ایشان به تصنیف یا اشعاری که در نمایش‌ها می‌خوانند شباهت دارد مثلاً به «زبان» می‌گویند «دروغگو»…

و این قسمت از توصیف دنیای بعد از خودش (چون در شرایط کشور که الان مهم‌ترینش انتشار گاز سمی در مدارس است (و معلوم نیست فردا یا شاید یک ساعت بعد چه باشد!)، فکر کردن به آیندهٔ دختران‌مان آزاردهنده است):

… اما دخترکم، جگرگوشهٔ دلبندم، بیچاره ماری کوچولوی من که الساعه می‌خندد و بازی می‌کند و آواز می‌خواند و از فکر جهانی غافل است!… آری خیال اوست که اکنون مرا به رنج و درد مبتلا کرده است…

خب، آنجا که تصاویری که روی دیوار هستند را توصیف می‌کند هم یادم مانده است. یکجا نوشته:

… ای وای دیگر نمی‌توانم جلوتر بروم و به مطالعهٔ خود ادامه بدهم زیرا هم‌اکنون بر سنگ سفیدی از دیوار تصویر هراس‌انگیزی دیدم که با مداد نقاشی کرده‌اند: تصویر گیوتین لعنتی است که گویی همینجا برای من برپا کرده‌اند. سراپایم به لرزه درآمده است و نزدیک است که چراغ از دستم بر زمین بیافتد.

و کمی بعد، آنجا که خیال برش می‌دارد:

  • … صدایی هراس‌انگیز در گوشم طنین افکند و برقی سرخ رنگ در چشمانم درخشید. سپس به نظرم آمد که دخمه پر از اشخاص عجیب و غریب شده است، مردانی که همه سر بریدهٔ خود را با دست چپ برداشته بودند و چون سرشان مو نداشت آن را از دهان گرفته بودند. این اشخاص همه با مشت مرا تهدید می‌کردند مگر پدر کش که کاری به من نداشت.
  • منظورش از پدر کش «ژان مارتن» هست که کمی قبلتر در توصیف اسامی روی دیوار از او می‌نویسد. کلاً این قسمت تا آخرش زیباست. آخر این قسمت که هنوز در وهم نگران زنده شدن آن قاتلان است می‌نویسد:

    … خیر، خیر، آنچه من دیدم جز دود چیزی نبود، خیالی بود که از مغز تهی و علیل من تراوش کرده بود، رؤیای مکبث بود. آنان که مرده‌اند دیگر زنده نخواهند شد، علی‌الخصوص چنین جنایتکارانی که اکنون در مزار خویش خوش آرمیده‌اند. قبر که زندان نیست تا ایشان بتوانند از آنجا بگریزند. خدایا، پس من چرا چنین دچار ترس و اضطراب شده بودم؟ آری در قبر از درون باز نمی‌شود…

    … ناگهان چشمم به کتیبه‌ای خورد که با حروف درشت بر بالای دروازهٔ زندان «بی‌ستر» نوشته بودند. کتیبه چنین بود: «آسایشگاه ایام پیری». من با خود گفتم: «عجب! معلوم می‌شود کسانی هم هستند که در آنجا پیر می‌شوند…»

    یک جایی محکوم می‌خواهد خبر جدیدی که دارد را به منشی دادگاه جنایی بدهد و پس از کنجکاوی‌های بسیار منشی می‌گوید:

    بالاخره بی‌تاب شد و از من پرسید «آخر نگفتید دربارهٔ چه فکر می‌کنید!». من گفتم «در این فکرم که امشب دیگر فکر نخواهم کرد». گفت: «به! همین بود که می‌گفتی؟ ای بابا، تو چقدر غم و غصه می‌خوری! مسیو کاستن تا آخرین نفس صحبت می‌کرد».

    گفتی در اتاق در آن مدت که من به هوش نبوده‌ام باز شده و چنین موجودی را در اتاق من قی کرده‌اند و دوباره در بسته شده است و من اصلاً متوجه این جریان نبوده‌ام. ای کاش مرگ نیز چنین به سراغ من می‌آمد!

    قبل از اعدام باز هم نگران دخترش بعد از خودش هست و بخش زیبایست. در یکجایش می‌گوید:

    ای کاش این اعضای هیئت منصفه ماری دختر زیبای مرا دیده بودند تا می‌فهمیدند که نباید پدر یک کودک سه ساله را کشت!

    جایی نگران ندانستن جزئيات گیوتین است. می‌گوید:

    من جرأت نمی‌کنم درباره این موضوع از کسی چیزی بپرسم لیکن اگر ندانم این ماشین چیست و چگونه با آن آدم می‌کشند بسیار زشت و اسف‌انگیز خواهد بود. به نظر من در این ماشین قپانی هست و انسان را روی آن به رو می‌خوابانند: ای وای خدایا، می‌ترسم هنوز سرم از تن جدا نشده موهایم سفید شود.

    بعد از این هست که توصیف دیدن گیوتین و اینکه شیارهایش را ته شمع چرب می‌کنند را می‌کند. فکر می‌کنم این تجربهٔ شخصی نویسنده و ماشهٔ اصلی برای نوشتن این داستان بوده است.

    … ناگهان از هزاران دهان این نعره برخاست که «کلاه از سر بردارید، کلاه از سر بردارید!» چنان که برای پادشان نیز چنین می‌گویند. من نیز به طرز وحشتناکی خندیدم و به کشیش گفتم: «ایشان کلاه برمی‌دارنند و من سر».

    آنروز میزها و صندلی‌ها و چوب‌بست‌ها و گاری‌ها را به مردم اجاره می‌دادند و هر جا نگاه می‌کردزی زمین و زمان از فشار تماشاچیان کمر خم کرده بود. دلالان خون آدمی بی‌پروا فریاد می‌زدند و می‌گفتند: «که جا می‌خواهد؟ آی جا، آی جا!» من از دست این مردم سنگدل خشمگین و متأثر شدم و می‌خواستم فریاد بزنم: «جای مرا که می‌خواهد؟».


    «تمامی حقوق محفوظ است»