باد و آفتاب

✎ نویسنده: رامین مجاب

📅 تاریخ نگارش: ۱۶ بهمن ۱۴۰۱

image

🕑 مدت‌زمان مطالعه: ۱ تا ۲ دقیقه


اگرچه بر تخت ننشسته بود، اما آگاه بود از جلال و جبورتش؛ و از آن می‌دید که کسی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت، حالا هرچقدر می‌خواستند مصمم باشند، یا هرچقدر می‌خواستند قاطعانه حمله برند، از شکوهش می‌دید که گردن‌شان خم می‌شد و راه‌شان کج. مقتدرانه نشسته بود و به آن می‌اندیشید که نگاه به بعضی‌ها سخت است و تحمل نگاهشان ثقیل.

خورشید بالا آمد. او همچنان با خود فکر می‌کرد و به خود فکر می‌کرد. به آنکه پیشینیان رسم بر نوشتن دستخط نگذاشتند و بد کردند، که اگر چنان بود آنجا را به نامش می‌زدند، یا به نامش می‌خواندند، تا از آن نچ‌نچ‌ها و پچ‌پچ‌ها خبری نباشد، و اگر بود جنبنده‌ای جز وزوز ارادت چاکران دربارش نمی‌ماند. چین و چروک بر سر و صورتش افتاده بود و نه آنکه به آنها علم نداشت، اما چه بودند جز مُهر تجربه و ردّ نمرات قبولی در آزمون‌های روزگار.

خورشید همچنان می‌تابید. با خود گفت که هر قدرتی را مسندی و هر مسندی را دشمنی است و اگر چیزی از او شنیده‌اند، نقصی یا ایرادی اگر هست، بی‌شک از قلم‌های ترسو و فرسودهٔ آنهاست.

خورشید همچنان می‌تابید. می‌گفت «این ملک ماست،‌ جایگاه ماست، مهم نیست چگونه بر آن سیطره یافته‌ایم، حق ماست. حکم؟ ما می‌رانیم. نگاه کن که چگونه می‌ترسند، از ما، و از جبروت ما. تنبیه؟ مطمئناً، اگر لازم ببینیم، تبعید؟ آری، اگر ما بگوییم، آبرو؟ چرا که نه، اگر ما بخواهیم، و خون؟ [قاه قاه قاه قاه]. قانون بیانات ماست و خطوط قرمز حریم ما. اما نگاه کن که فراتر از قانون چقدر قانون‌مندیم، و در نبود تجمل، چقدر مقتدریم. نبوغ؟ خود ماییم، معنا؟ تا ما چه بخواهیم، شعر؟ کلام ماست و علم؟ در استیلای آنهاست. نگاه کن چه دافعه‌ای، جذب؟ آن هم می‌کنیم، سکوت که می‌شود، می‌شنوید، وزوز چاکران درگاه‌مان را؛ چگونه نشسته‌ام؟ در اوج، در اوج سادگی، اما مقتدر…»

آفتاب همچنان می‌تابید و او همچنان سخن می‌گفت: «… هر آفرینشی را خدایی و هر قلمرویی را کدخداییست…»

بعد از ظهر شد. از درون پوسید. خشکید. باد تندی وزید و او دیگر در راه کسی نبود.


یک توضیح جانبی

بی‌ادبی خط قرمز است، مخصوصاً در نوشتن (و خط قرمز برای گذشتن [قاه قاه قاه قاه]). اما بعضی وقت‌ها نمی‌شود.


«تمامی حقوق محفوظ است»