پرنده

✎ نویسنده: رامین مجاب

📅 تاریخ نگارش: ۱۴ بهمن ۱۴۰۱

image

🕑 مدت‌زمان مطالعه: ۲ تا ۴ دقیقه


پرنده چرخی زد و گفت «دلم برای آدم‌ها می‌سوزد.» او تازه پرواز آموخته بود و بالای خیابانی شلوغ پر می‌زد. رفت و بر آخرین شاخهٔ درختی رو به آفتاب نشست. نفسی تازه کرد و گفت «دلم برای درختان هم می‌سوزد.» درخت تکانی به خود داد. او توجهی نکرد. مدتی بعد شوق پرواز داشت. پرید و پروانه‌ای را شکار کرد. دورتر بر میلهٔ پنجرهٔ خانه‌ای نشست. گربه‌ای با احتیاط از دیوار کوچه پایین آمد و با دیگری دعوا کرد. پرنده سراسیمه غذایش را زیر پایش گذاشت، خندید و فریاد زد «دلم برای شما گربه‌ها هم می‌سوزد». غذایش را خورد و چُرت کوتاهی زد. با صدایی بیدار شد. آمادهٔ پریدن شد. در آن حال به درون خانه نگاه کرد. زنی مقابل آیینه بود. می‌گریست. دلش گرفت. خورشید پایین آمد. باد در گوشش نواخت. سردش شد، پرید و به خانه بازگشت. مادرش را که دید، ناگهان گریه کرد. به او گفت «مادر، آیا ما می‌میریم؟». مادرش او را در آغوش گرفت و لبخند زد. گفت «نه مادر جان، این همه شکوه البته که جاودان است.» پدرش سررسید و چشم‌های سرخ او را دید. ماجرا را پرسید. مادرش اشاره کرد که همان مشکل همیشگی است. مدت‌ها بود که از مرگ می‌ترسید. از همان اوایل که نور معمای بزرگی بود. یک روز صبح خواهرش به در خانه خزید و دیگر بازنگشت. نباید کنار او می‌گریستند و از مرگ می‌گفتند. شب بود و نمی‌دانستند او هم بیدار است. پدرش بندی که به همراه آورده بود را در گوشهٔ لانه بست. گفت «فکر می‌کنی چه‌کسی چون ما خانه می‌سازد، آواز می‌خوانَد و پرواز می‌کند؟ البته که ما اشرف مخلوقاتیم». پرنده سرش را پایین انداخت. آرام گفت: «خانهٔ آدم‌ها بزرگ‌تر است. آوازشان هم بد نیست. پروازشان را هم دیده‌ام». پدرش منتظر آن پاسخ بود. نسبت به مکالمهٔ دیروزشان فقط «خانه ساختن» جدید بود. کنارش رفت و گفت «بگذار داستان دیگری از آنها بگویم». او چون روز قبل باز هم مردد ماند. چگونه می‌توانست به او از پدری بگوید که سر دخترش را برید، یا او که دخترش را بازگرداند و سرش در شهر چرخید، یا او که بر دیگری اسید پاشید، یا او که تیر انداخت و کشت، یا کور کرد. آن بود که مدتی سکوت کرد. در نهایت از سربازی گفت که لگد انداخت، با تفنگی که بر دوش داشت، با چهره‌ای که پوشانده بود، اما مصمم بود، بر سینه دختری که بی‌پناه بود. آنرا هم پدرش برایش تعریف کرده بود. او نیز از پدرش شنیده بود. پرنده آن شب خواب باغی از پروانه‌ها را دید. بیدار شد. سحر بود. به در خانه رفت. کمی آواز خواند. شوق پرواز داشت. پرید تا به بالای خیابان شلوغی رسید. چرخی زد و گفت: «دلم برای آدم‌ها می‌سوزد.»


یک توضیح جانبی

اولین متنی است که با عنوان «داستان» اینجا می‌گذارم، امید که کامنت بگیرم (هرچند چطور؟ توییترم بازنگشت!). فعلاً سطح اعتماد به نفسم پایین است، نه پایین نه. پایین‌تر از پایین را چه می‌گوییم؟ همان؛ حتی نخواستند بقیه داستانم را بخوانند و آنگاه رد کنند. باز هم شروع کرده‌ام به خواندن داستان‌های دیگران (آنچه را که بتوانم تحمل کنم). کمی هم وسوسه شدم برای train کردن مدلی برای تولید متن، هرچند پیچیده است و بعید است ریسکش را بپذیرم. از خودم می‌پرسم چند سال دیگرت قرار است در سایهٔ این ماجراجویی‌ها بگذرد؟


«تمامی حقوق محفوظ است»