باز هم به کندویی از دالانها رسیدند. نگاهی به صاحبش انداخت و او را نیز پریشانخیال دید. با خود حساب کرد «این همان کدامینبار است و بردباریمان چون یک بر نمیدانمچند تکه تکه شده است». سرش را چرخاند و گفت:
به او نزدیک شد.
پاسخی نگرفت. اشتباه میکرد. معلوم بود که آنجا معجزهای در کار نیست. مدتی به دالانها نگاه کرد. سرش گیج رفت. گفت:
آن حقیقتاً پاسخ او بود. با خود فکر کرد که سخن او را میشنود و دیگر آرزویی ندارد. گفت:
مدتی به آن سخن فکر کرد. آن از هیچ طرفی پاسخ او نبود. اشتباه میکرد و منظورش را نمیفهمید، یا شاید لحظهای خوابِ بر او افتاده بود. آه که چه خواب شیرینی بود.
او چیزی نگفت، اما باردان را از پشت او برداشت و بر زمین گذاشت. بقچهای را گشود و خوانی از اعداد را مقابلش ریخت.
او را از کودکی میشناخت. افسانهای شنید و در طمع دیدار حادثهای به کاروانی پیوست، هرچند لجاجت گرفتارش کرد و از اولین کسانی بود که در پشت انتخاب دالانها جدا شد. نگاهش را از او گرفت. کمی چرخید و خاک را بویید. بتهای سرخ از نور یافت و تلخ بود. نیمنگاهی به صاحبش انداخت و نگاهشان در یکدیگر گره خورد.
آنرا قورت داد .
صاحبش چیزی نگفت و مشغول چیدن اعداد شد. او نیز به جستجوی اطراف برگشت.
آوای خوشی از آنجا به گوشش میرسید. او کلماتی از هوا میچید و در اعدادش میپیچید و ساکت بود. لحظهای بعد زمزمهٔ او را شنید:
سکوت.
آن راهرویی که سقفش بر ستونهای پیچدرپیچ افتاده، به میانهٔ نکبت یک شاه میرسد و اگر خون تا زانوی ما بالا نیاید، اشک چنان خواهد کرد.
او مکثی کرد، آهی کشید و ادامه داد:
او برنیاشفت. لحظهای خوشحال شد. اما معنایی هم نیافته بود، پس غم بر چهرهاش نشست. ادامه داد:
اخم کرد و رویش را گرداند. مدتی بعد سکوت را شکست و گفت:
صاحبش واژههایی سرخ را از مقابلش چید و در مشتش غلتاند.
او سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
او برنیاشفت. لحظهای خوشحال شد و سپس غم بر چهرهاش افتاد. شکافی بلند، آغشته از سیاهی و ترس آنجا بود. از آن چشم برداشت که جز به تباهی و پوچی نمیرسید.
صاحبش گوی زردی را در آن میانه چرخاند و چند کلمه را از دایرهای بیرون انداخت. گفت:
میدانست بیفایده است. غمگینتر از هر زمان شد. او به اعدادش خیره ماند و توجهی نکرد. صدای سوت بال کسی را شنید. یکی از کنارشان گذشت و لحظهای بعد در دالانی از موج آب ناپدید شد. گفت «فرشته بود یا اهریمن؟» پاسخی نگرفت. صاحبش غرق چیز دیگری بود. مدتی در آن اطراف چرخید، تا آنکه صدایش او را به خود آورد:
گوشهایش را تیز کرد و در آن حال دلهره در سینهاش افتاد.