انتخاب

✎ نویسنده: رامین مجاب

📅 تاریخ نگارش: ۱۷ بهمن ۱۴۰۱

image

🕑 مدت‌زمان مطالعه: ۴ تا ۶ دقیقه


باز هم به کندویی از دالان‌ها رسیدند. نگاهی به صاحبش انداخت و او را نیز پریشان‌خیال دید. با خود حساب کرد «این همان کدامین‌بار است و بردباری‌مان چون یک بر نمی‌دانم‌چند تکه تکه شده است». سرش را چرخاند و گفت:

  • هیچگاه این اندازه غمگین نبوده‌ام.
  • غمگین مباش یار دیرین من. مگر آن مردمان نمی‌گفتند جوینده‌ها یابنده‌اند؟
  • زمزمه‌اش بر لب مردگان زیادی دیده‌ام. اما آیا سخنم را شنیدی و درکی در منظورم یافتی؟
  • به او نزدیک شد.
  • اگر آن است دیگر چیزی نمی‌جویم و غمگین نیستم.
  • پاسخی نگرفت. اشتباه می‌کرد. معلوم بود که آنجا معجزه‌ای در کار نیست. مدتی به دالان‌ها نگاه کرد. سرش گیج رفت. گفت:
  • آه ای صاحب من، آیا اعدادی که به کلمات‌ آغشته می‌شوند دیگر راهنمای ما نیستند؟
  • حسابش دشوار شده و ای کاش تو از صاحبان دانش بودی.
  • آن حقیقتاً پاسخ او بود. با خود فکر کرد که سخن او را می‌شنود و دیگر آرزویی ندارد. گفت:
  • چیزهایی می‌دانم، آنکه بردباری‌مان چون یک بر نمی‌دانم‌چند تکه‌تکه شده است. اما اگر سخنان مرا می‌فهمی، غذایی برایم بیاب که من در جنگ پوست و استخوان‌هایم سخت درمانده‌ام.
  • گودال زمان تاریک شده و بسیاری از دالان‌هایش فروریخته‌ است.
  • مدتی به آن سخن فکر کرد. آن از هیچ طرفی پاسخ او نبود. اشتباه می‌کرد و منظورش را نمی‌فهمید، یا شاید لحظه‌ای خوابِ بر او افتاده بود. آه که چه خواب شیرینی بود.
  • می‌دانم فدای قدرت تابِ دستانم شوم، من نیز هم قد ابدیت کِش آمده‌ام، اما این بار را از دوش من بردار که قسم می‌خورم در آن گردنه شانه‌هایم از طغیان می‌گفتند و پاهایم به توطئه فکر می‌کردند.
  • او چیزی نگفت، اما باردان را از پشت او برداشت و بر زمین گذاشت. بقچه‌ای را گشود و خوانی از اعداد را مقابلش ریخت.
    او را از کودکی می‌شناخت. افسانه‌ای شنید و در طمع دیدار حادثه‌ای به کاروانی پیوست، هرچند لجاجت گرفتارش کرد و از اولین کسانی بود که در پشت انتخاب دالان‌ها جدا شد. نگاهش را از او گرفت. کمی چرخید و خاک را بویید. بته‌ای سرخ از نور یافت و تلخ بود. نیم‌نگاهی به صاحبش انداخت و نگاه‌شان در یکدیگر گره خورد.
  • می‌دانی که دانهٔ آنها را شیاطین تف می‌کنند؟
  • آه که ندانستن نعمت است.
  • آنرا قورت داد .
  • اما میان آن دو را مگر شعله‌ای فاصله اندازد.
  • صاحبش چیزی نگفت و مشغول چیدن اعداد شد. او نیز به جستجوی اطراف برگشت.
  • ای سرور من، آن راهروی عظیمی که سقفش بر ستون‌های پیچ‌درپیچ افتاده، آیا به آن سمت برویم؟
  • آوای خوشی از آنجا به گوشش می‌رسید. او کلماتی از هوا می‌چید و در اعدادش می‌پیچید و ساکت بود. لحظه‌ای بعد زمزمهٔ او را شنید:
  • اینجا شکوه فریبکار است.
  • سکوت.
    آن راهرویی که سقفش بر ستون‌های پیچ‌درپیچ افتاده، به میانهٔ نکبت یک شاه می‌رسد و اگر خون تا زانوی ما بالا نیاید، اشک چنان خواهد کرد.
    او مکثی کرد، آهی کشید و ادامه داد:
  • اما می‌دانی، من از آن گذر نخواهم کرد، می‌مانم و تا زمانی که همه‌چیز فرو می‌ریزد، نفرین‌شان می‌کنم.
  • اما فدای استخوان‌های کشیده‌ات شوم، زانوی تو کوتاه‌تر از آنِ من هست. آیا حساب و کتاب‌هایت دقیق‌تر از سخنانت است؟
  • او برنیاشفت. لحظه‌ای خوشحال شد. اما معنایی هم نیافته بود، پس غم بر چهره‌اش نشست. ادامه داد:
  • و او که شاهش خواندی، می‌دانی که شاه نیست.
  • اخم کرد و رویش را گرداند. مدتی بعد سکوت را شکست و گفت:
  • آن درگاهی که طاقش از آواز است و نقشی از احساسِ میانِ دو آغوش بر آن کوبیده‌اند، آیا به آن سمت برویم؟
  • صاحبش واژه‌هایی سرخ را از مقابلش چید و در مشتش غلتاند.
  • آنجا که نقشی از احساسِ میانِ دو آغوش است، آنرا از خشم کوبیده‌اند و در آن مردِ شیرفروشی است که تو را بندهٔ خود می‌کند.
  • او سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
  • و آه ای یار نزدیک من، من بدون تو زمان‌گیر خواهم شد.
  • اما من فدای نزدیک و دور تو، با نور است که وسوسه می‌شوم، آیا علم و دانشت ژرف‌تر از حافظه‌ات است؟
  • او برنیاشفت. لحظه‌ای خوشحال شد و سپس غم بر چهره‌اش افتاد. شکافی بلند، آغشته از سیاهی و ترس آنجا بود. از آن چشم برداشت که جز به تباهی و پوچی نمی‌رسید.
  • آن طاقی که پشتش نور خشکیده است و چون اعماق چشم کهکشانی به ما خیره است، آیا به آن سمت برویم؟
  • صاحبش گوی زردی را در آن میانه چرخاند و چند کلمه را از دایره‌ای بیرون انداخت. گفت:
  • در دشت پشت آن نورهای خشکیده که چون چشم کهکشان است، آنجا جذب ذره‌هایش می‌شویم و ای چون من طمع‌کار در جستجوی آنها به اینجا نیامده‌ایم.
  • ای من فدای ذره ذرهٔ تو، بیا تا بدان سمت برویم و من جز آنچه برایش به اینجا آمده‌ایم چیز دیگری در گوش تو زمزمه نمی‌کنم.
  • می‌دانست بی‌فایده است. غمگین‌تر از هر زمان شد. او به اعدادش خیره ماند و توجهی نکرد. صدای سوت بال کسی را شنید. یکی از کنارشان گذشت و لحظه‌ای بعد در دالانی از موج آب ناپدید شد. گفت «فرشته بود یا اهریمن؟» پاسخی نگرفت. صاحبش غرق چیز دیگری بود. مدتی در آن اطراف چرخید، تا آنکه صدایش او را به خود آورد:
  • ای همراهِ دیرین من، تو را مژده که یافتم.
  • گوش‌هایش را تیز کرد و در آن حال دلهره‌ در سینه‌اش افتاد.
  • آن شکافی که بلند است و ترسی سیاه بر قامتش ریخته‌اند، ما بدان سمت می‌رویم. اما تا فرو نریخته باید در تاریک‌زار پشت آن گرفتار شویم. بعد از آن کندویی از انتخاب‌ها مقابل ماست.

  • «تمامی حقوق محفوظ است»