یک توهم

✎ نویسنده: رامین مجاب

📅 تاریخ نگارش: ۲۹ مهر ۱۳۹۹

🕑 مدت‌زمان مطالعه: ۳ تا ۴ دقیقه


دیشب این را خواندم:

image 1
صبح پشت درب خانه در جیب‌هایم دنبال موبایلم می‌گشتم و نمی‌یافتمش. چند دقیقه قبلش بر کاناپه نشسته بودم و در دستم بود. توییت می‌خواندم. نشان به آن نشان که توییت آقای فردوسی‌خوانی را به یاد داشتم که گفته بود چه کسی از فلان کلمه صحبت کرده بود. کلمه را برای بار اول می‌دیدم. عکس زیرش نیز مرا بر این تصور سوار کرد که بعید است موضوع خاصی باشد.

image 2

موبایلم در جیب کیف کولی‌ام هم نبود. مطمئن بودم که آنرا با خودم بیرون آوردم. به ناهید گفتم در خانه نگاه کند شاید آنرا روی میز کنار کاناپه گذاشتم باشم. نه، نبود. در آن حال دستم را برای بار چندم در جیب کولی‌ام بردم. چیزی به دستم خورد. نرم بود. حدس زدم چیست، اما شک‌ام زمانی برطرف شد که دستم را کمی بیرون آوردم. کیف پولم بود که ۲ هفته پیش گم کرده بودم. کولی و خانه و اتاق محل کارم را برای یافتنش زیررو کرده بودم. توییت فوق یادم آمد. برای چند ثانیه وهم مرا برداشت. نه، غیرممکن بود. من همه‌جای کولی‌ام را گشته بودم. کسی بازیش گرفته بود؟ همچنان دستم بر کیفم بود. کمی بیشتر دقت کردم. آه، در جیبی متفاوت از جیب زیپ‌دار کیف بود. کیف کولی‌ام از اینهاست که جلویش دو جیب دارد. یکی زیپ دارد و دیگری چسب. احتمالاً هیچوقت آنجا را نگشته بودم. اما، چرا؟ مگر دو هفته در اضطراب گواهی‌نامه و کارت ملی و غیره نبودم. مگر همه سوراخ سمبه‌هایش را نگشتم. مگر آنرا وارونه نکردم و نکاندمش؟ مگر به فکر چک کردن دوربین‌های محل کار نیافتادم؟ نه، ماجرا بو داشت. اصلاً موبایلم چه شد؟ آیا موبایلم به کیفم تبدیل شد؟ در وهم سر می‌کردم و برای چند ثانیه ازاین سوالات به ذهنم آمد.

ناهید بیرون آمد و کیف پولم را که همچنان نیمش در جیب کولی بود نشانش دادم. واکنشش و اینکه چه گفت را به یاد ندارم. درگیر چیز دیگری شده بودم. آخر هفته فیلم ۱۲۷ دقیقه را دیده بودم. آنجا که می‌گوید این سنگ هزاره‌ها منتظر من بوده است. من روز قبلش برای گرفتن برگه المثنی برای کارت ملی‌ام به پیش‌خوان دولت در میرداماد رفتم. چه چیزی آنجا منتظر من بود که زمین و زمان دست به هم دادند و من را به آنجا کشاندند؟ نیکا را بغل کردم و از پله‌ها پایین بردم. در فکر موبایلم بودم. به ناهید گفته بودم که دنبالش نگردد، طبیعتاً در جیب کولی‌ام است. به محل کارم که رسیدم، موبایلم را در کولی‌ام نیافتم. در جیب کتم بود. به اندازه پشت درب خانه متوهم نشدم، اما به سادگی هم از آن نگذشتم و مدتی در سیطره این احتمال افتادم که یکی وسایلم را جابه‌جا می‌کند!

ساعت هشت‌ونیم تماس گرفتند که دوستان برای رفتن به جلسه در پارکینگ منتظر هستند. قبلاً گفته بودند اما فراموش کرده بودم. خوشبختانه برای جلسه بعدازظهر کت‌وشلوار پوشیده بودم و مشکلی نبود. در پشت میز بزرگ اداره آموزش بانک ملت نشسته بودم که ناگهان کلمه‌ای در مقابل چشم‌هایم افتاد. برایمان چایی آورده بودند و آن کلمه در نقش‌های روی لیوان افتاده بود. آشنا بود. به یاد توییت آقای فردوسی‌خوانی افتادم. چشم‌های دیگران را پاییدم و در موبایلم آنرا جستجو کردم. آه که خودش بود. همان کلمهٔ ناآشنایی که او از آن صحبت کرده بود. بر لیوان چایی. چرا باید با کلمه‌ای که بیش از بیست سال با آن برخورد نکرده‌ام، یا حداقل توجه‌ام را جلب نکرده است، در کمتر از چند ساعت دو بار برخورد کنم؟ آیا کسی بازیش گرفته بود؟

image 3

(از جلسه عکس گرفتند. اگر به دستم رسید می‌گذارم)


چند دقیقه پیش، بیرون از اتاق شلوغ بود. همکاران در مورد گم‌شدن مدارک صحبت می‌کردند. یادم به این واقعه افتاد. بیرون رفتم و ماجرا را دقیق‌تر جویا شدم. گویا چند روزی بود که دکتر ا.، کیف مدارکش را گم کرده بود. این خاطره خودم را تعریف کردم. مدتی بعد ناگهان کیفش را یافت. بلند شده بود و به سراغ کُتی که گویا هفته پیش پوشیده بود، رفته بود (۱-۱۱-۱۴۰۲)


«تمامی حقوق محفوظ است»