تنها صداست که می‌ماند (فروغ فرخزاد)

✎ نویسنده: رامین مجاب

📅 تاریخ نگارش: ۲۱ خرداد ۱۳۹۹

image

🕑 مدت‌زمان مطالعه: ۶ تا ۱۰ دقیقه

جستجوی اطلاعات در گوگل


چرا توقف کنم، چرا؟
پرنده‌ها به جستجوی جانب آبی رفته‌اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت: فواره‌وار
و در حدود بینش

دانه‌ای زیر خاک است. برای کسی که بر زمین می‌افتد (یا می‌خوابد)، افق عمومی می‌شود. زمستان هم هست و پرنده‌ای نیست. از طرف دیگر، سرنوشتی که در مقابل این دانه قرار دارد، فواره‌مانند است و شاخه‌ها و برگ‌هایش مثلِ فواره از زمین بیرون خواهند زد. این دانه، درک محدودی از بزرگی و کیفیت سرانجامش دارد. در طول شعر، این درک ابتدایی پیوسته افزایش می‌یابد و به یک تکامل می‌رسد.

(این ابتدا سوال «چرا توقف کنم؟» را آرام و با شک‌وتردید زمزمه کنید.)


سیاره‌های نورانی می‌چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می‌رسد
و چاه‌های هوایی
به نقب‌های رابطه تبدیل می‌شوند
و روز وسعتی است
که در مُخیلهٔ تنگ کرم روزنامه نمی‌گنجد

دنیای زیر خاک تاریک و شب‌مانند است و در آن زمان می‌گذرد. روز آن بالاست. نور ستاره‌ها (که چون چاه‌هایی در این خاک هستند) این دانه را از وجود آن روز مطمئن می‌کند. در این زیر کلماتی در توصیف آن روز هست، کلماتی که چون کرم در ورق‌های روزنامه و اخبار لولیده‌اند. این دانه می‌داند که آن دنیای بیرون، وسیع‌تر از تلاش این کرم‌های اطرافش هست.


چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگ‌های حیات می‌گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلول‌های فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره‌های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم؟

راه رشد و نمو این دانه مشخص است. در شبِ خاک اطرافش، ماهی هست و او را از فساد پاک می‌کند. طلوع برای این دانه وقتی است که سر از خاک بر می‌آورد و تاریکی پایان می‌یابد. آنجا از وجود این دانه چیزی جز یک «نغمه» باقی نمی‌ماند. بحث «دیدن» فواره‌ای از شاخه‌ها و برگ‌ها نیست. در این گیاه همه‌چیز جز آن «نغمه» نابود می‌شود. زندگی این دانه رشد کردن درون سیاهی جامعه اطرافش هست و در نهایت، خودش می‌رود و یک نغمه پاک باقی می‌ماند.

(سوال «چرا توقف کنم؟» را کم‌کم با قاطعیت بیشتری بپرسید)


چه می‌تواند باشد مرداب
چه می‌تواند باشد جز جای تخم‌ریزی حشرات فساد
افکار سردخانه را جنازه‌های باد کرده رقم می‌زنند.
نامرد، در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک … آه
وقتی که سوسک سخن می‌گوید
چرا توقف کنم؟
همکاری حروف سربی بیهوده است.
همکاری حروف سربی
اندیشهٔ حقیر را نجات نخواهد داد.
من از سُلالهٔ درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می‌کند.
پرنده‌ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم.
نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور

این دنیای تاریک زیر خاک، بی‌شباهت به مرداب و فسادش نیست. یا بی‌شباهت به سردخانه و نقش جنازه‌هایش. دورویی کم ندارد و سخنان بیهوده فراوان است. پس چرا در آن توقف کند، وقتی دانش در آن محدود است و از واقعیت روز چیز زیادی برای عرضه‌کردن ندارد. برای دانه‌ای که از نسل درختان است، هوای گرفته زیر خاک ملال‌آور است. در سیاهی جامعه‌ای که اطرافش را گرفته احساس خوبی ندارد. در اطرافش، آزادی و شور و طرب مدفون است و در آن پروازی نیست. اصل و ماهیت وجودی این دانه بر روییدن است. روییدن طبیعت اوست. پس چرا متوقف شود و به روز نپیوندد؟


طبیعی است
که آسیاب‌های بادی می‌پوسند.
چرا توقف کنم؟
من خوشه‌های نارس گندم را
به زیر پستان می‌گیرم
و شیر می‌دهم
صدا، صدا، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفهٔ معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا، صدا، صدا تنها صداست که می‌ماند

بحث این دانه شکم‌بارگی و شکم‌پرستی نیست. از جنس صداست و می‌خواهد گوش‌ها را سیر کند و نه شکم‌ها را. آنگونه که دیگر به آسیاب‌های بادی که چنین دانه‌هایی را خرد می‌کنند و مانع از شنیدن‌شان می‌شوند، نیازی نیست. همه‌چیز از جنس صدا می‌شود. صدای جاری شدن آب و ریختن نور و روییدن و سر برآوردن از خاک. در اطراف این صدا، صداهای دیگری آکنده از عشق و معنی پرورش می‌یابد و به‌گوش می‌رسد.


در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می‌کنم
و کار تدوین نظامنامهٔ قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزهٔ دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چه کار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلأ گوشتی چه کار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گل‌ها می‌دانید؟

این دانه می‌خواهد که او را با معیارهای معمول و کم‌ارزش نسنجند و بر آن اساس نخواهند که متوقف شود. احساساتش مطابق با قواعد و قوانینی حیوانی نیست. مرامش را از گیاهان به ارث برده است. آنچه از زندگی او می‌بینیم، شبیه رشد دانه‌ای در زیر خاک، در مسیر شکفتن است. ما درکی از آنچه قرار است از خاک سر برآورد نداریم.



متن شعر را از اینجا گرفتم.

بخش‌های مختلف این شعر را مدت‌های زیادی زمزمه می‌کردم. برداشت‌هایی از قسمت‌های مختلفش داشتم. مثلاً در فیس‌بوکم همین جمله «من از سلالهٔ …» را به‌عنوان معرفی خودم نوشته بودم. دلیلش هم آن بود که هرگاه می‌خواستم متنی بنویسم یا بخوانم، آنرا به یاد می‌آوردم، با این اندیشه که هرچیزی ارزش نوشتن یا خواندن ندارد. در هر حال، خواستم داستانش را منسجم بنویسم. تفسیر فوق را جایی ندیدم. طول کشید تا قبول کنم که از متوقف شدن، منظور فروغ خودکشی نیست. همچنین برایم سخت بود که بپذیرم اینجا صرفاً یک بحث اجتماعی مطرح است. در هر حال، این شعر خیلی پیچیده است و ورای سواد من است. تفسیرها یا بحث‌های مرتبطی که پیدا کردم را در ادامه می‌نویسم (لیست را کامل می‌کنم).


حاجی‌زاده، رفعت، ۱۳۸۸، پژوهش‌نامه فرهنگ و ادب

در این مقاله یک تفسیر اجتماعی از شعر می‌بینم (ص. ۲۱۶) و اینکه شاعر روحیه حق‌طلبی دارد (ص. ۲۱۷) و از شکستن هنجارها می‌گوید (ص. ۲۱۸). صفحه ۲۱۱ می‌نویسد که در این شعر برخلاف شعرهای دیگر که در آنها زنی مأیوس هست، اینجا انعکاس صدای جامعه زنان است. احتمالاً بتوان از این استفاده کرد و منظور نویسنده مقاله از «صدا» را یک اینطور صدای اعتراض‌آمیزی قلمداد کرد. اینجا از یک «حرکت» متعالی شاعر سخن می‌گوید. «چرا توقف کنم» را به معنی «چرا حرف نزنم، شعر نگویم …» تفسیر می‌کند (ص. ۲۱۵). در همین رابطه حرکت آب از فواره و ستاره‌ها و غیره را تفسیر می‌کند (ص. ۲۱۲). کرم روزنامه هم «آن دسته از نویسندگان روزنامه» هستند که از مسایل بااهمیت بی‌خبر هستند (ص. ۲۱۳) و سواد درست‌وحسابی ندارند. وقتی شاعر از مرداب و سردخانه و نامرد و سوسک سخن می‌گوید، اینها را محاکمه می‌کند (ص. ۲۱۳) بندهایی که از درخت و هوای مرده سخن می‌گوید هم به ویژگی‌های شاعر نسبت می‌دهد و اینکه مثلاً خودش را عضوی در دنیای بزرگ‌تر می‌بیند و این دنیای کوچک و زندگی در مرداب و سردخانه با حشرات و کرم‌های حقی را غیرقابل‌تحمل می‌بیند (ص. ۲۱۴). همینطور شعر «پرنده مردنی است» رو عواقب انتخاب «حرکت» فروغ می‌داند. یعنی اینکه اینجا ذهنیت شاعر مثبت است (ص. ۲۱۵) و به نوعی امیدوار است. از بخش شیر دادن به «منبع زندگی» بودنش اشاره می‌کنه و اینکه در طبیعت حل شده است (ص. ۲۱۶) و تشبیهات مربوط به صدا (یعنی جاری شدن آب، ریزش نور ستاره و غیره) را بارآوری، حاصل‌خیزی و رشد را گوشزد می‌کند (ص. ۲۱۷). در همین صفحه، «سرزمین کوتاه‌قدان» را باز هم به همان «مردم بی‌خبر و پست» نسبت می‌دهد که می‌خواهند در رابطه با قلب او تصمیم بگیرند و بر آن فرمان‌روایی کنند، درحالی‌که قلب او از نظام‌نامه عشق پیروی می‌کند. و اینکه آنها در جهانی متوحش و بی‌حاصل زندگی می‌کنند که در آن بجز طبیعت جنسی حیوانات و کرم‌ها و غیره چیزی نیست. آنجا که از زوزهٔ دراز توحش می‌گوید، از این دنیا فاصله می‌گیرد.

تنها خداست که می‌ماند (اخوان)

گویا اخوان هم شعری دارد، به‌نوعی در مقام کامنت بر جمله «تنها صداست که می‌ماند». هنوز نمی‌دانم در کدام دفترش هست و در وبلاگ‌ها دیدمش. آخرین مصرعش همین عنوان است. البته در میانه‌هایش هم اشاراتی به این شعر هست. این چندان با تفسیری که در بالا ارائه کردم نمی‌خواند. یعنی فکر نمی‌کنم بحث فروغ این باشد که «خدا نمی‌ماند». بحثش خاص‌تر و جزئی‌تر است. او دانه‌ای هست از جنس یک نغمه و می‌گوید که این دانه در مراحل رشدش در این دنیا، از فساد پاک می‌شود و از آن چیزی جز صدا نمی‌ماند. شاید چیزی شبیه همان بیت مشهور فردوسی است که می‌گوید «پی افکندم از نظم کاخی بلند/که از باد و باران نیابد گزند». در هر حال، من در جایی نیستم که بخواهم در مورد شعر اخوان چیزی بگویم. صرفاً خواستم اشاره‌ای به آن بکنم. ولی، این عقیده را هم دارم که یک آدم احساسی با شعرهای فروغ احتمالاً بهتر ارتباط برقرار می‌کند.



«تمامی حقوق محفوظ است»