سرعت نور که میگویند، عمر ماست. شد ۱۶ تیر ۹۹! یازده سال قبل، همین روزها بود که از پادگان مدرس خودمان رو به هر بدبختی که بود، به پل گیشا و سپس کوی دانشگاه میرساندیم. تابستان درب نگهبانی آن سمت را میبستند. توان و حوصله و وقت دور زدن کوی دانشگاه را نداشتیم، از نردههای همان سمت بالا میرفتیم و میپریدیم آن طرف. لحظهای که با پوتینهای بزرگم روی خاک فرود میآیم، جایی همین نزدیکیها، شاید پشت چشمهایم، ثبت شده است. هر از چندی آن چند ثانیه تکرار میشود.
یکماه نیم آموزشی مثل یک کابوس میگذشت. بعد از حوادث سال ۸۸ بود و جو پادگان تحت تأثیر آن ماجرا قرار داشت. دو دست لباس را همان روز اول به ما دادند و در میدان انقلاب اندازهشان کردیم. فکر میکنم همان روز بود که آخرین بار سینما رفتم. «دربارهٔ الی» بود. پس از آن تا همین چند روز پیش، متأسفانه دیگر فرصت دیدن فیلم ایرانی پیدا نشد.
همان هفته اول برای چند روز مرخصی دادند. احتمالاً کوی دانشگاه باز نبوده باشد، چون به خانه رفتم؛ در اتوبوسی که در ترمینال جنوب پیدا کردم. راننده خوابش میآمد و صدای بغلدستیام را در آورد. موج عضلات بازوهای آن پسر هم هنوز پشت چشمهایم است، کنار لحظه برخورد پوتینم با خاک پشت نردههای سبزرنگ کوی دانشگاه. آباده پیاده شد. بعید است آن روحیه معترض هم گرهای از کار گشوده باشد و او را به جایی رسانده باشد. احتمالاً این روزهای او هم، چون بسیاری دیگر از اطرافیانم، درگیر تلاطمهای بورس و دلار و کوفت طی میشود.
آوارهای خرداد ۸۸ بر سرمان ریخته بود. نفهمیدم چه شد. هنوز هم حقیقت را نمیدانم و اگر چیزی میگویم یا مینویسم، از سر احساسات است. این دنیا هرچه باشد، حقایق زیادی را به ما بدهکار است. امیدوارم در سیاهی مرگ یقهاش به چنگمان بیاید و نای شنیدن داشته باشیم.
احمدینژاد مانده بود. احمدینژادی که از او متنفر بودم. در پادگان، ذوالنور و احمد خاتمی برایمان سخنرانی میکردند. فیلم نشانمان میدادند و حوادث را تحلیل میکردند. نه، از آنها نمیخواهم بنویسم. آه اگر دارویی بود که بخشی از خاطرات را میشست و مستقیم به معده که نه، به روده میفرستاد.
آدمهای خوبی آنجا بودند و داستانها یا خاطرههای جالبی داشتند. با برچسب نخبه ما را میشناختند. سخت نمیگرفتند. برخلاف کابوسهای اولیهام، اینکه طول میکشید تا چپ و راستم را پیدا کنم و بچرخم، دردسر نمیشد. فقط یکبار روی سیمان سینهخیز رفتم؛ ته دستم زخم شد؛ چند گلوله هم نزدیکمان در کردند؛ اما در کل اتفاقی نیافتاد. شبها هم مدتی بعد از خاموشی به بحث و بازی مشغول میشدیم. در خشم شب اردوی پایان دوره هم غافلگیرمان نکردند. خبرش رسید. پوتینهایمان را پوشیده و آماده بودیم؛ دویدیم و در گودالی که روز قبلش کنده بودیم پریدیم و به آتشبازی مقابلمان خیره شدیم. بازار والیبال گرم بود، فقط من اهلش نبودم. خوشبختانه از ما نخواستند دستشویی بشوریم. هر از چند شبی، همان مقابل درب سالن خوابگاه چند ساعتی نگهبانی میدادیم. دوستان خوبی پیدا کردم. مصطفی و علی و سیامک؛ هر چند بعد از مدتی ارتباطمان قطع شد. مراسم صبحگاهی هم دردسر نمیشد. زمانی که در خوابگاه بودیم، ساعت ۶:۱۵ دقیقه بیدار میشدیم. بعضی مواقع هم از سحرگاه از کوی دانشگاه راه میافتادیم.
مشکلهایی هم بود. غذای درست و حسابی پیدا نمیشد. ظهرها خسته به خوابگاه باز میگشتیم و در پایان صف طولانی پشت پنجره کوچکی که دروازه ورود به تنها مغازه آنجا بود، نوشابه گرم و بسکوییت میخریدیم و میخوردیم. البته اگر تمام نمیشد. بحران اضافه تقاضای چایی هم وجود داشت؛ مخصوصاً بعد از شام که هوسش بر سرمان میافتاد. فکر کنم یکبار دوستان با همان آبی که در آن تخممرغ آبپز کرده بودند، چایی درست کردند. در هر حال، بزرگترین معضل همان بود که گفتم: ثانیهها رنگ ساعتها گرفته بودند. ساعتها نقش روز بازی میکردند. در بیهودگی پیچیده بود و تمام نمیشد. چطور باور کنم که اکنون ۱۱ سال از آن روزها گذشته است. سیصد و چهل و هفت میلیون فاکینگ ثانیه.
از آن روزها یک چیز آزارم میدهد. اردوی پایان دوره بود. اگر اشتباه نکنم دو شب آنجا بودیم و این ماجرا برای روز دوم است. قرصهایم را در خوابگاه جا گذاشته بودم و سردردم شروع شده بود. کمی تحمل کردم. در آن حین، یکی از دوستان خودش را بر زمین انداخت و شروع به لرزیدن کرد. دیگر دوستان پزشک او را با برانکارد بردند. گفته بود که دیگر شب را آنجا سر نمیکند. بعد از ظهر بود که به سمت چادر مسئولان اردو حرکت کردم، مقابلشان ایستادم و اجازه خواستم که به خوابگاه بروم و قرصم را بیاورم. پاسخش آن بود که اگر «سردرد داشتی نمیخندیدی». اجازه نداد. نفهمیدم اما گویا با لبخند درخواستم را مطرح کرده بودم. آه از دست این نفهمیهایم. با سردرد راهپیمایی نیمه شب گذشت. با سردرد نور فشنگهایی که به سمت دب اکبر و خوشه پروین شلیک شد را دنبال کردم. حقّم است. کسی که نمیتواند در یک تئاتر نقش بازی کند، لایق این دردها هم هست. هرچند، احتمالاً پیچیدهتر از آن باشد. من واقعاً سردرد داشتم. نیاز به نقش بازی کردن نبود. فقط خودم بودم. آه که من هیچوقت نمیفهمم.
اما تئاترها تمامی ندارند. پرده یکی میافتد و دیگری بالا میرود.