فکر میکنم نظرات بینندههای این فیلم یک توزیع با دو مُد باشد. از نظر من فیلم زیبایی هست. داستان عجیبی دارد. مشابهش را احتمالاً نخوانده باشید. براساس یک کتاب با همین نام است. خاص بودن داستان قضاوت را پیچیده میکند. صحنههای مثبت ۱۸ دارد و متأسفانه جزئی اصلی از داستان فیلم هستند؛ بدون آنها فیلم ناقص میشود.
نظیر خیلی از داستانهای دیگر، بهتر است از آخر شروع کنیم. راوی میگوید که «عطری» که گِرِنویی تولید کرده است، قدرتی ملغوبنشدنی برای حکومت بر «عشق آدمیزاد» دارد و این قدرتمندتر از قدرت پول و ترس و مرگ است. میگوید که گرنویی اگر میخواست، میتوانست دنیا و پادشاهانش را تسلیم خودش کند یا اینکه خودش را مسیح جدید بنامد. اما او این شکستناپذیری را نمیخواهد. جملات پایانی فیلم را مینویسم:
تصویری که برای این یادداشت انتخاب کردم از همین بخش است.
برای گِرِنویی دنیا، عطر و خودش دیگر ارزشی ندارد. توجه کنید که بخش زیادی از فیلم در مورد عطش او برای رسیدن به عطر است، آن طور که در این راه، وحشیانه دست به جنایت میزند. در هر حال، آنرا بهدست آورده و حالا راوی میگوید که عطر برایش ارزشی ندارد. چرا؟ این عطر یک کار را نمیتواند انجام دهد: باعث شود او مثلِ بقیه دوست بدارد و دوست داشته شود. اگر عشق را میخواستیم در قالب یک جسم مادی تصور کنیم، احتمالاً همین «عطر» است. گرنویی عشقهای واقعی دیگران را میدزدد و آنها را به عطر تبدیل میکند.
در هر حال، گرنویی این عطر یا عشق مادی را نمیخواهد. اینجا باید صحنهای از همان اوایل فیلم را به یاد بیاورید که مادرش چگونه با او مثلِ یک آشغال گوشت رفتار میکند و دور میاندازد. این بیمهری مادر نسبت به فرزند وحشتناک است. شاید حتی غیرواقعی باشد، تا آنجا که به کسانی که به فیلم علاقه ندارند حق میدهم.
خُب، در پرانتز بگویم که من از کودکیام یک صحنه مشابه به یاد دارم. نمیدانم چند سالم بود، اما خبر پیچید که یک کودک تازه متولد شده پیدا شده است. مرده بود. رانش را هم سگ گاز گرفته بود. من تصویرش را به یاد دارم. در بیابان انتهای کوچهمان انداخته بودنش. بگذریم.
گرنویی در انتهای فیلم به محل تولدش بازمیگردد. آیا در جستجوی آشنایی هست که با آن یک عشق طبیعی را تجربه کند؟ یا نه، میداند یافتن آشنا و تجربه چنان عشقی غیرممکن است و میخواهد خودکشی کند؟ اگر میخواهد خودکشی کند، هدفش چیست؟ چرا آنگونه و با آن عطر؟
توجه کنید که این ماجرای بازگشتن گرنویی به محل تولدش صحنه آخر فیلم نیست. در آخرین صحنه، گرنویی ناپدید شده و کودکانی از خانه حرف میزنند. در این حال، میبینیم که قطرهای از عطر بر خاک میافتد، اما برخلاف قبل توجه کسی را جلب نمیکند. تفسیر خودم آن است که گرنویی بهنوعی خودش را فدا میکند، تا مردم از این عشقهای مادی دست بکشند. چالش این نگاه آنجاست که گرنویی دست به قتل زده و عشقهای واقعی زیادی را نابود کرده است.
در نهایت، این را بگویم که انتخاب «بو» در فرایند جسمانگاری «عشق» شاهکار است. جایی در داستان به بوی سنگها اشاره میشود. ما را سردرگم میکند که این بوهایی که از آن سخن گفته میشود، آیا اصلاً وجود دارد. همین سردرگمی در رابطه با «عشق» هم وجود دارد.