اگر از شما بپرسند ناشناختهترین یا مرموزترین فردی که میشناسید کیست، نام چه کسی در ذهنتان نقش میبندد!؟ من به یاد خودم میافتم، البته نه خودِ خودم؛ بخش بزرگی از گذشتهٔ خودم. دیروز یادی کردم از حیواناتی که داشتیم. بیدار که شدم، کودکیم در تاریکی اتاق ایستاده بود. نمیدانست نیمهشب و خواب و ترافیک فردا صبح یعنی چه و میخواست از او بنویسم.
فسا بودیم و کوچهای که تا کیلومترها بیایان، چند ده متر فاصله داشت. البته آن مواقع از ابتدا تا انتهای کوچه برای خودش مسافتی بود و ابهتی داشت. چند سال پیش وقتی با ماشین از مقابل خانه قدیمیمان گذشتم، آنجا بهطور دلگیرکنندهای کوچک بود. حاشیه شهر بودنش باعث شده بود که حشره در حیاط خانه فراوان باشد. شَک (همان سوسک) و جیرجیرک در انواع و اقسام رنگها و اندازهها. کَلْپُک (همان مارمولک) هم هرچه دلت بخواهد. سرگرمیهای امروزی هم تقریباً هیچ. خلاقیت هم تا دلت بخواهد. خلاصه آنکه سه برادر بودیم و آن حیوانات و وقت آزاد. تصاویر جالبی خلق نمیشود. صحنه دار زدن مارمولکها از بند رختشویی، یا بوی زُهم لهشدنشان میان دو کاشی، یا سوختنشان زیر قطرات پلاستیک مذاب، یا هدف تفنگبادی قرار گرفتنشان. وحشتناک است. نمیشناسمش و نمیدانم چرا میخواست از او بنویسم.
آن گوشه ایستاده و میخواهد به او حق بدهم.
دلرحمی این روزهایم با آن روزگار کیلومترها فاصله دارد. سوسککش را که بر پشههای ریز دستشویی میزنم، دلم برایشان میسوزد. نمیدانم احساس خفه شدن با این سمها دردناکتر از له شدن یا سوختن یا اعدام است یا نه. امیدوارم سریع خفه شوند. آیا نمیشود در این سوسککشها چیزی ریخت که فقط عقیم شود؟
بگذریم. همسایهمان به یادم آمدم. از مادرم درخواست کرده بود که ما را به خانهشان بفرستد، تا مارمولکهای آنها را هم بگیریم.