قرنطینه

✎ نویسنده: رامین مجاب

📅 تاریخ نگارش: ۸ فروردین ۱۳۹۹

🕑 مدت‌زمان مطالعه: ۱ تا ۲ دقیقه


وحشتناک است! قرنطینه را نمی‌گویم؛ نتیجه فعل‌وانفعالاتی که در مغزم رخ داد را می‌گویم. به خودم که آمدم، در اتوبان همت بودم و ۱۱ ساعت رانندگی مقابلم بود. نیکا در صندلی عقب خواب بود و ناهید هم کنارش. پشیمان بودم، اما خودم را در عمل انجام‌شده می‌دیدم. هنوز هم نمی‌دانم چه رخ داد! یک جمله در ذهنم تکرار می‌شد «ریسک کردیم». چند شب بعد که در خانه پدریم غرق در عرق بودم و احساس می‌کردم تب‌سنج دروغ می‌گوید، فهمیدم که ریسکش را خیلی کم برآورد کرده‌ام. خیر سرم روزم را با برآوردگرها به شب می‌رسانم. اطلاعات هم که شدید مخدوش است. از صدقه سر میگرن که دائم‌السردرد هستم و از لطف حساسیت فصلی هم که پیوسته نفسم گرفته است. دیشب که احساس کردیم نیکا بی‌حال است و بازهم تب‌سنج دروغ می‌گوید، همانگونه شد. بدنم در جلوی چشم‌هایم داغ می‌شد! تا امروز به خیر گذشته است. نمی‌دانم دنیا چه حادثه‌ای را آبستن شده و سرانجام‌مان چیست. جز به خالقش پناه‌بردن کار دیگری از دستم ساخته نیست.

احتمالاً به قضاوت خیلی‌ها وقعی نمی‌نهم. مثلاً کسانی که خانواده خودشان یا همسرشان دو کوچه بالاتر است. یا آنها که سرانه چرخیدنشان از ۲۰ متر مربع فراتر می‌رود. ۲۶ اسفند بود و تقریباً ۴ هفته را در یک شبه‌قرنطینه سر کرده بودیم. خسته بودیم و افق زمانی مشخصی هم مقابلمان نبود. نگران سلامت نیکا هم بودیم، چرا که تقریباً یک‌ماه را در خانه گذرانده بود. مادرم هم نگران ما بود می‌خواست جلوی چشمش باشیم. در هر حال، نتیجه فعل‌وانفعالاتی که رخ داد، چیزی نبود که از خودم انتظار داشتم. چه می‌شود کرد، احساسات نقطه‌ضعف بزرگی است.

این روزها زیاد به این فکر کرده‌ام که خداوند صاحب احسن القصص است. چه داستانی از این دوره از ما برای آیندگان بگویند را نمی‌دانم.


به‌روزرسانی: ۳۱ فروردین

وحشتناک است. قرنطینه کردن یک بچه ۵ ساله را می‌گویم. دیشب نامه‌ای که برای دوستانش گفت و نوشتم را در کیفش گذاشت، تا امروز حضوراً به دست‌شان برساند. به تماس تصویری و غیره هم قانع نیست. کاش خواهری، برادری، کسی اینجا بود…


«تمامی حقوق محفوظ است»