بیگاهان است و زمستان طلسم مردگی خود را بر سرزمین آفتاب میپاشد، اما خیالی نیست که آتشی دیوانه کلبه کوچک مرا گرم نگه داشته است. من، خسته، از تکرار بیپایان یک شکست در آیینه زندگیام یا تکرار زندگیام در آیینه یک شکست، به شرار آتش چشمهای ناشناسی میاندیشم که بر جان چوبها افتاده؛ به تفاوت حقیر شب و روز، و ماه و ستارههای نامرئی، و خورشید غایب؛ فضایی که تا دیوارهای کلبه کوچکم بیکران است و آنجا … آنجا که زمان میگذرد.
قاصدکی که از دست ارواح بیرحم باد به گوشهای گریخته بود را به کلبهام آوردم. ساکت است و التماس بیهوده. به افسانهها نخواهم خندید. سخنی برای گفتن نیست؛ آنچه که ندانم چیست. خبری جز دادوبیدادهای باد، و آهواندوههای ابر. اتفاقی جز فسردگی زمین، و پوسیدگی زمان. چیزی جز دستهای ناتوان پیچک کنار دیوار و التماسهای بیهوده و ناتمام آن؛ برفهایی که میآیند، کلاغهایی که میمانند و پرندگانی که میگریزند؛ برگهایی که ناباورانه میافتند و در حسرت خاطراتی سبز میمیرند؛ قایقی که بهدستهای یخزده دریاچه نقرهای گرفتار میشود و درختانی که در لحافی از مه، خوابتر از قبل، بیمارتر از پیش، میپیچیند.
۲۳اردیبهشت ۹۹: بعید است وسوسه بشوم و ادامه بدهم. تقریباً با پاراگرافهای فوق تمام شد. با حجم تقریبی ۱۵۵۰۰ کلمه و ۳۵۰۰ کلمه غیرتکراری