صدایم کن
صدایم کن
زبند غم رهایم کن
که تا یک دم بیاسایم
از این ماتم جدایم کن
شب تارم
غم آوارگی دارم
میازارم
مگو از عشق بیزارم
نگاهم کن
به مهر خود پگاهم کن
که تا روزم بیفروزم
به دنبالش به راهم کن
خداوندا
کجا ماندست پیک شادکامیها
کجا گویند میگریند
جداییها جداییها
دل مسکین من را تاب دیگر نیست
به چشم اشک بارم خواب دیگر نیست
بیا برگیر بار خستگیها را
بیا بستان غم دلبستگیها را
بیا بنگر
در این تنهایی خالی ز امیدم
اسیر دست تردیدم
نمیدانم که تا چندی
چنین با خویش خواهم گفت شاید باز گردد باز گردد باز …
اردیبهشت را همینجوری نوشتم، در فایلش فقط نوشتهام ۱۳۸۴