بیگاهان،
آری،
دوستیمان آغاز شد.
بارها را بستیم
از افقهای تصور رستیم
آه این راه به خورشید بسی طولانیست
تا به آنجا برسیم
چارهای آیا نیست؟
تا که تصور به ره مانده افکار به انکار کشیم
نکتهای آری هست،
چشمها را باید بست،
مصلحت نابود باد،
عاقبت ره به سراپرده خورشید طلااندود باد.
آنکه ما را به ره آورد به آنجا ببرد.
همچنان میرفتیم
همچنان میخواندیم
همچنان بر سر پیمان به جان خوانده خود میماندیم
مصلحت نابود باد
عاقبت ره به سراپرده خورشید طلااندود باد
آنکه ما را به ره آورد به آنجا ببرد
بار دیگر آری
گاهها بیگاه شدند
چشمها از تپش حادثه آگاه شدند
اشکها سوزاندند
بغضها ویراندند
یادها در گذر حادثهها آه شدند
هی فلانی مگر آنروز نگفتیم که ره طوفانیست
چشم مگشا که کجاییم بسی طولانیست
چشم مگشا که چراییم تو را خام کنند
خسته و دلزده و نادم و ناکام کنند
هی فلانی
به که گویم که دگر خسته شده است
به که گویم که برید
مرغ پر بسته شده است
روزها در نظر خامش من میمیرند
رنگ شب میگیرند
ابرها میآیند
بادها مینالند
سایهها میگذرند
و من آهسته ز بیگانگی آینهها میگویم
او که آزادی ما بسته به او بود برید
او که تنهایی ما رسته ز او بود شکست
چشمها را بگشا
تا به آوارگی فاصله آگاه شوی
من کجایم تو کجا؟
چشمها را بگشا
تا که تصویر به ره مانده افکار به انکار کشیم
تا بخندیم به هر رهرو خوابآلوده
تا بگوییم به هر خواب به ره آلوده
عاشقی خواب قشنگی است، فروغیست دروغ