امروز تقریباً ۲ روز از آتشبس گذشته است. طبیعی است که نمیخواهم سیاسی یا نظامی بنویسم. تخصصش را ندارم، آنگونه که در اینجا ارزشی بیابد. در گروه مجازی دوستان چیزهایی برای گفتن دارم، بدبینیهایی، احساساتی، درکهایی که از دلم زیاد میآیند و بالا میآورم. احتمال میدهم برای فرار از یک سیاهچاله سری به اینجا زده باشم!
بعید میدانم خدا عظمتی که در آسمان است را تنها همان یکبار استفاده کرده باشد. برنامهنویسها هم پیکج و کتابخانه مینویسند، یا حداقل بعضی از کدها را در یک تابع کمکی میگذارند تا چندبار از آن استفاده شود و من شک ندارم که خدا یک برنامهنویس است و آسمان بیشازحد زیبا و مرموز است که بخواهد تنها یکبار استفاده شود. احتمالاً چیزی که به صورت کهکشان و ستاره و دنبالهدار و غیره میبینیم، روی زمین و در زندگی ما هم هست، تنها با ظاهری متفاوت، با همان کارکرد. از کجا این احتمال را میدهم؟ خُب، از آنجا که سیاهچالهای را در این چند روز دیدم.
نه، اشتباه نمیکنم. از جنس باروت و جنگ و تفنگ و وحشت است و روشنایی و امید را میبلعد. ساختمانها را میبلعد. نمیدانم این دو هفته چگونه گذشت. زمان را میبلعد. و آه، و بدتر از همه، آه، انسان را میبلعد. جان انسان را میبلعد. چه کسی قرار است به بازماندگان صبر دهد و چه ارزشی دارد بگویم که «امیدوارم خداوند به شما صبر عطا کند؟!». امیدوارم صبر داشته باشند.
به مادرم گفتم من سمت کودکانم، حال هرکجا میخواهند باشند، امثال من عمر خود را کردهایم، خوب و بد این زندگی را دیدهایم و نوبت کودکان است. کاش متوقف شود.
نمیدانم، شاید «تکامل»، حالا هر موجود و ناموجودی که میخواهد باشد، احتمالاً فهمیده راه را اشتباه رفته و اکنون در حال اصلاح مسیر خود است. ما نباید میبودیم. ما بیشازاندازه صلحطلبیم. اینبار به قطر بازوان و پهنای شانه ربطی ندارد. با این بمبها و بمبافکنها، کسانی میمانند که سنگدلترند. ما بیشازاندازه دلرحمیم. ما نباید باشیم. ما بمب و موشک را دوست نداریم. کاش ما را اینگونه تربیت نکرده بودند. کاش آموزش دفاعی را از همان سال اول ابتدایی شروع کرده بودند و با بوی باروت و صدای انفجار بزرگ شده بودیم و بهجای پارک و ورزشگاه، پناهگاه میساختند.
اشتباه نوشتم. از جنس بمب و باروت نیست. این سیاهچاله بیشازحد آشناست. بیش از حد شیطانیست. از جنس خودمان است. از جنس چهرههای چروکیدهای که هنوز بوی تنازع بقا میدهند و بر پشت پیشانیشان مُهری از بیمهریهای هزارههای قبل زدهاند. این سیاهچاله قبل از بمب و باروت هم بوده است. به قدمت آدمیت است.
چیزی در درون من میدانست اینگونه میشود. ما هیچگاه خوشبخت زاده نشدهایم.
چگونه زمین را «بندگان صالح» به ارث خواهند برد؟! میان این همه سیاهی. آیا دروغ است؟! آیا «صالح» را بد ترجمه کردهاند؟! آیا «صالح» و «جنگطلب» همنشیناند؟!
مدت زیادی است که چیز درخوری ننوشتهام. هرچه زور بزنم، احتمالاً بهتر از حافظ نتوانم حالم را در کلمات بگنجانم: «کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد…» (البته این احساس فعلی من در بعد از جنگ ایران و اسرائیل است و اینکه کمتر به اینجا میآیم، احتمالاً دلایل دیگر هم دارد، و مهمترینش اینکه در عصر شبکههای اجتماعی و پیامهای کوتاه، چه ارزشی دارد نوشتن؟! و به هماناندازه نیز در عصر هوش مصنوعی، چه قدرتی دارد هوش طبیعی؟!).