وقتی بیدار شدهای و از خوابی که دیدهای در حیرتی، چارهای نیست جز اینکه همون نصفه شب بنویسیش.
دوستی که به یاد نمیآورم کی، در نقش پرستار و اینها برای تزریق یک دارو و برای یک درمان نسبتاً نامتعارف مربوط به میگرنم یه سوزن در رگ دستم زد، اما همینجور رهاش کرد رفت. تقریباً مطمئن بود که خون نمیاد. توی ذهنم این بود که این کار رو برای بار دوم دارم انجام میدهم و دفعه قبل همینجور سرسوزن رو رها نکرده است. یک ماجرایی هم قبل از رسیدن به اینجا بود اما یادم نمیاد. در هر حال، منقبض و منبسط شدن عضله بازوم باعث شد که از سر آبی رنگ اون سرسوزن خون بریزه روی تخت و یه لکه نسبتاً بزرگ خون زیر دستم درست بشه، اونطوری که با اسم فریاد زدم و گفتم که کاری بکنه. براش همین منبسط و منقبض شدن از اضطراب رو توضیح دادم و اینکه هرکار میکنم قابل کنترل نیست. البته اون جلوی سر سرسوزن رو نگرفت، فقط گفت هوا گرمه و چرا لباست رو بیرون نمیاری؟ لباس سبزرنگ کلفتم تنم بود که بیرونش آوردم. زیرش زیرپیراهنی تنم بود. با همون لباس و کج کردن دستم تا جایی جلوی خون رو گرفتم. بعد بلند شدم برم پیش دکتر اصلیه. نمیدونم کی هویت این دکتر اصلیه عوض شد. بعد از کلی منتظر موندن، مهمان آقای دکتر از ییشش رفت و من رفتم در سالن بزرگی که وسطش دوتا تخت شبیه میزهای تاشوی بیمارستان بود. اما از میهمانی آقای دکتر پوست میوه (خیار و غیره) روی اون تختی که قرار بود من بخوابم ریخته بود. دو تا تخت کنار هم بود که پشتی اون یکی خم بود. یکی رو صدا زد که بیاد جمعش کنه.
مهمان اون آقای دکتر که رفت انگار برای اولینبار بود اون دکتر رو میدیدم و داشتم به این فکر میکردم که چرا دکترم عوض شده است. فکر میکنم یکی مثلِ دکتر عین. توی ذهنم بود که الان اون نبود و باید این آقای دکتر جدید کارم رو انجام بده و استرس این رو هم داشتم که ممکن است اصلاً این درمان رو قبول نکنه و بگه که دلیلی نداشته که این سرسوزن رو میگذاشتی داخل رگت.
مهمون اون آقای دکتر الف. دانشگاه شیراز از آب درآمد. بعد از کلی سلام و احوالپرسی بحث رفت سر صحبت تلفنی که سال گذشته برای رفتن به دانشگاه شیراز با ایشون داشتم و با یک لبخند و نگاه زیرکانه گفت که دلیلش رو میدونه و اینکه من توی لیست بودم اما جام رو به یکی دیگه دادند. گفتم میتونم علتش رو حدس بزنم. ولی با اینکه خیلی مکالمه مرموزی داشت، در نهایت گویا علتش این از آب درآمد که خودم اقدام نکردم. این میون بحث اون نامهای که از دانشگاه شیراز برام اومد رو هم پیش کشیدم.
یک دفعه با دکتر میم. از دانشگاه شریف در حیاط دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران داشتیم قدم میزدیم. دکتر ظاهر خیلی آراستهای داشت. بارون شدید میآمد (یا آمده بود، نمیدونم) و باغچههای حیاط رو یه حجم زیادی از آب گلآلود گرفته بود. میون گلولایها پر از ماهیهای کوچیک بود. یادم نیست چه چیزهایی داشتیم به هم میگفتیم. میدونم که ادامه مکالمه من با دکتر الف. بود. همینطور میدونم که یه ذره به گرفتن ماهیهای اونجا با یه گونی فکر میکردم. داشتیم راه میرفتیم سه تا از بچههای خیابونی رو دیدم (با ظاهر و لباسهای پارهپوره) که با گونیهاشون زده بودن به آب و یکدفعه از آب بیرون جهیدن و بر سر اینکه در میون گلولایهای داخل گونی کدومشون تعداد ماهی بیشتری داره وول میخوره جر و بحث کردن. به ما هم توجهی نمیکردن. من هنوز داشتم به این فکر میکردم که اگر یه گونی داشتم من هم شاید میتونستم ماهی بگیرم. حسرت نمیخوردم، اما بدم نمیآمد.
اینجا ناگهان میم.، دوست دوران دانشجوییم کنارم بود. نمیدونم دکتر میم. هم بود یا نه. همینطور نمیدونم اون تکه آخری که خودم یا شاید یکی دیگه داشتیم در رابطه با عملکرد این بچههای خیابونی نق میزدیم، اون یکی دیگه دوستم بود یا دکتر میم. یا سهتامون. یا یکی دیگه وارد بحثمون شده بود. در هر حال این رو گفت و الان این تصویر در ذهنم هست که وقتی بارون میاد این بچههای خیابونی میان خیابونها رو با یه چیزهایی سد میکند (کنار بلوار) و آب توی خیابون جمع میشه و برای مردم گرفتاری درست میکنه.
فارغ از صحبتی که این میون در رابطه با بچههای خیابونی شد، بعدش تمرکزم روی رفتار دوستم بود. ناگهان و بیپروا شیرجهزد توی آب گلآلود حیاط دانشکده تا ماهی ببگیره و فقط کتوشلوارش خاکی شد.
از حجم جزئیاتی که از این خواب یادم مونده شگفتزدهام. البته به این خاطر بلند نشدم و لپتاپم رو باز نکردم تا بنویسمش. با یک احساس درک آینده بیدار شدم. یه حسرت هم گوشه قلبم بود که چرا من ماهی نگرفتم (یا چرا ماهی گیر من نیامد). الان ظاهر ژولیده اون سه بچه که زیر گِل و شَل بودن و دردسرهایی که برای مردم موقع بارندگی درست میکردند، توی ذهنم است و خیلی مطمئن نیستم اونجور ماهی گرفتن اتفاق مبارکی باشه. تقریباً ۲٫۵ ساعت پیش خوابیدم. الان که ساعت ۵:۴۲ دقیقه صبح هست. دیگه اون احساس درک آینده رو ندارم. کلی تفسیر گذشتهنگر براشون دارم. قسمت اولش، خُب دوره دوم درمان میگرنم (که البته شبیه اولی بود) جواب نداد. قسمت دومش، ذهنم همیشه گرفتار نرفتن به دانشگاه الزهرا یا اقدام نکردن برای شیراز و حتی تهران (با اینکه اون اوایل دکتر میم. دو سه از من توصیه کرد درخواست بدهم) هست. وضعیتم نسبت به بسیاری از دوستانم که تصمیم دیگهای گرفتن متفاوت هست و هنوز هم شک دارم اگر تصمیم دیگهای میگرفتم و روی مسیر دیگهای قرار میگرفتم، آیا اون مسیر بهینه بود یا نه.