لپتاپ من اسمش بنجی هست. از اون مدلهای SR میونه دهه ۸۰ که سال اول دکتری خریدم؛ وقتی که سایت دانشکده دیگه حالش از من به هم میخورد و مطمئن شده بودم با دیدنم دست به دعا میبره که زودتر میگرنم شروع بشه و برگردم خوابگاه.
نمیدونم چرا اسمش شد بنجی. میدونم که اسم یکی از شخصیتهای یکی از این قسمتهای مأموریت غیرممکن هست. اینم میدونم که هرچیزی بنجی نمیشه. موبایلهام هیچوقت هیچکدومشون بنجی نشدن. ماشینی که چند سال پیش فروختمش هم بنجی نشد، حتی وقتی که توی اون تصادف وحشتناک بعد از ازدواجمون صدمهای بهمون نزد. اما خرگوش کوچیکی که خواهرم بهم هدیه داد و همیشه توی آینه عقب میدیدمش، بنجی بود.
خانمم بهش میگه بیچی. ناراحت میشه و سعی میکنه روی خودش نیاره؛ اما مگه لپتاپها چقدر تحمل دارن؟! غصههای توی دلش آبی بود؛ چند بار زد بالا و ریخت روی صفحه مانیتور.
میدونه نیکا چقدر برام ارزشمنده. اولاش حسودی میکرد، اما از وقتی راه افتاد باهاش دوست شد. با چشمهای خودم دیدم که توی یک لحظه گذاشت نیکا بره روی شونههاش وایسه و بپره پایین.
پیرشده طفلکی. کاری به باتری و صدا و اینهاش ندارم. به خاطر این هم نمیگم که مثل تیریون لنیستر یه خط از پیکسلهای مانتورش از پایین تا بالا سوختن. برای این هم نیست که یهبار یه افکت مورچه روی صفحه یک وبلاگ دیدم که تا روی منوهای گوگل کروم بالا رفت.
پیر شده و این رو وقتی قبول کردم که مجبورم کرد اکثر گزینههای تنظیمات ویژوال استادیو رو غیرفعال کنم.
دیروز یه لپتاپ جدید خریدم، اما بنجی هنوز کنار دستم هست. هر از چندی بهش نگاه میکنم و به تعداد اینترهایی که توی این یازدهسال باهم زدیم فکر میکنم.
هنوز نمیدونم این جدیده بنجی هست یا نه!