مهدی احوالش را پرسید. او را زیاد نمیبینم. طبیعی هم هست. بعد از مدتی هر کسی سراغ کار خودش میرود. هر از چندی، در مراسمی، همایشی، جلسهای، چیزی گذرمان به یکدیگر میخورد. آدم مرموز و خندهرو و دوستداشتنیای هست. او را دیدم و نمیدانم کی در موردش صحبت کرده بودم و چگونه یادش مانده بود که آنزمان در میان احوالپرسیهایش، احوال او را هم پرسید، که: «از جن خانهات چه خبر؟»
او از همان اول سرگرم کار خودش بود و زیاد نمیدیدمش. هر از چندی میآمد، منتظر میماند تا دراز بکشم، تا از میان مغزم عبور کند. احتمالا زبان ندارند و آنگونه با یکدیگر صحبت میکنند یا از یکدیگر خبر میگیرند، و تلاش بینتیجهاش برای برقراری ارتباط است. هرچند بعید میدانم صحبت و احوالپرسی باشد. احتمالاً جاسوسی میکرد. یعنی بعید میدانم مرا دوست خودش میدانست. راستش، بر پشتم مینشست و نمیگذاشت تکان بخورم، بنشینم یا حتی نفس بکشم. از ناآگاهی بود یا یک رسم مسخره دیگر، نمیدانم. میترسیدم و نفسم بند میآمد، آنچنان که نمیتوانستم فریاد بزنم و او را متوجه اشتباهش کنم، که «بلندشو رفیق قدیمی، آخر این چه رسم ملاقات است».
به مهدی نگفتم، اما از ملاقات آخرمان چندان نمیگذشت. آنبار هم مثل همیشه نمیگذاشت تکان بخورم و بدنم سرد شده بود. البته، اتفاق متفاوتی افتاده بود. مرا از پهلو گرفته بود و فرصت خوبی پیش آمده بود. اراده داشتم و تقلا میکردم تا او را هر طور شده ببینم. مثل همیشه نمیگذاشت رویم را بر گردانم، اما برای لحظهای دستم آزاد شد و آنرا به موبایلم رساندم. به سختی انگشتم را بر گوشهاش کشیدم و خوشبختانه بر دوربین سلفی بود. احتمالاً نفهمید، یا با تکنولوژیهای روز غریب باشند، وگرنه مانع از آن میشد تا دستم را بالا بکشانم و پشت سرم را ببینم. بزرگ بود و عضلانی و زشت. دکمه ضبط را نزده بودم، حالا از ترس و اضطراب یا فراموشی، یا نه، بعد از آنکه لحظهای مرا بیهوش کرد و رفت، آنرا پاک کرده بود. نه فیلمش را خودم دیدم و اکنون میتوانم نشانتان بدهم.
میدانم به چه فکر میکنید. خودم نیز بعضی مواقع از لابهلای فرمولها و کدها بیرون میآیم و به آن فکر میکنم و میگویم «احمق، فلج خواب است». به اندازهٔ ویکیپدیا و برخی لینکهایش هم از آن خواندهام. اما میدانید، وقتی پای «مغز» در میان است، ایراد گرفتن از آن آسان نیست. به قول یکی، مغز تنها عضویست که اسم خودش را هم خودش انتخاب کرده است. پس قضاوتم نکنید اگر آن چهره کریه از مقابل چشمهایم دور نشود و در گوشهٔ کوچکی، احتمال ناچیزی برای جن و پری و دیگر افسانههایشان در نظر گرفته باشم.
سختتر از پذیرفتن، نوشتن از چنین مسائل و اعلان عمومی آن است. برچسب «روانی» در این فرهنگ ارزان است و آنچنان نیز منفی است که با شنیدنش ناخودآگاه یخ میزنیم. احتمالاً نیز در حیاط دانشکده و در سال اول کارشناسی ارشد، زمانی که احتمال دیگری غیر از «فان بودن» برایش متصور نبودهام، با مهدی (و بقیه) در مورد آن صحبت کرده باشم. این است که همواره ترجیح دادهام بجای پزشک و غیره، یک تُکپا تا ویکیپدیا و دیگر سایتها بروم و علاجی برای آنها بیابم.
پینوشت، ۲۱ تیر ۱۴۰۰: فقط هم ماجرای بختک نبوده و نیست. این بدبیاریهای پیدرپی، که به عمق افکارم هستند و یک روز مرا واداشتند در خانه به دنبال کاغذی، نوشتهای، چیزی بگردم و در ذهنم، تصویر متهمین را قطار کنم؛ این فراری بودنها از هر نوع اجتماع آدمیزاد و آدمینزادها، و حتی صدایشان پشت گوشی تلفن و موبایل؛ این عصبانیتهای بیمورد و ناگهانی و افسردگیهای دورهای، همه و همه مرا به دادگاهی میکشانند که در آن «مغزم» در جایگاه متهم، کنار «روانم» مینشیند و در میان لبخندهای مرموزش، گهگاهی نیز سرش را پایین میاندازد و زمزمه میکند «ببخشید».
میدانید، دیگر خودم را در میانه راه نمیبینم. میانه راه ترسناک و غمانگیز است. بیمروتها، دامهایی به پهنای اندوه میاندازند، تا جیب سادهلوحان را با طب فلان و طب بهمان و دعای فلان و دعای بهمان خالی کنند و بر قطر شکمهایشان بیافزایند، یا احساس آرامش کنند، که «نگاه کنید، ما از پیامبری فقط نامش را نداریم». وقتی پای اختلالهای روانی به میان میآید، لبخندهایشان شیطانیتر میشود و دندانهای طمعِ زردرنگشان بیرون میریزد، چرا که بیچارهای را گرفتار ظلمات دیدهاند و طعمههای آنها هر اندازه مبهوتتر، شکارشان راحتتر.
از من به شما نصیحت، خواندن لیست بیماریهای اعصاب و روان، خودش ۱۰ دقیقه وقت میخواهد و جامعه سنتی ما در این مورد نیز، همانند بسیاری دیگر از حوزهها، دههها از جوامع دیگر عقبماندهتر است. اعتماد به کسانی که سالها در این زمینه درس خواندهاند، جز از عقل نیست.
پینوشت، ۱۹ فروردین ۱۴۰۳: آه، کاش به همین سادگی بود. دروغ گفتم، من هنوز سرگردانم.