چهارشنبه هفته پیش برای سردردم به دکتر میرفتم. طبق معمول چند هفته از نوبتم گذشته بود. این دفعه دو ماه و نیم. از تاکسی پیاده شدم تا کمی قدم بزنم. پژوهشکده که بودم قرص خوردم و سردرد روزانهام تازه خوب شده بود. کنار دانشکده اقتصاد خواستم از خیابان بگذرم. اما رویم را بر نگردانده بودم که یک موتوری به پایم زد.
شاکی بود که چرا نگاه نکردهام. ماسکش را که بالا میکشید را به یاد دارم. بیوجدان مهلت چرخیدن به من نداده بود. پای چپم را که چرخاندم به آن زد، تا جایی که بعضی مواقع فکر میکنم برای قاپیدن کیفم برنامه داشته است. اگر ماسک و لایههای خاکی که رویش نشسته بود را بیخیال بالا نمیکشید با اطمینان میگفتم. صورت استخوانیش را پوشاند. جوان بود. شاید بیستوچهار یا پنج سال داشت. اگر خیابان کارگر نبود و مردم در پیادهرو کنار خیابان در هم وول نمیخوردند بازهم مطمئنتر میگفتم. آخر در آن شلوغی هم جای خلاف آمدن است؟!
شاکی بود که چرا نگاه نکردهام. پایم درد میکرد و چند بار بر سرش فریاد زدم که «تو خلاف میآمدی». در همان حال چند بار پاچه شلوارم را هم بالا زدم ببینم چه چیزی است که درد میکند، اما زخمی، چیزی ندیدم. پای چپم بود. از فرط عصبانیت (و البته بیتجربهگی) دیگر حتی به او نگاه هم نکردم و فقط گفتم «برو آقا». اما هنوز به آنطرف خیابان نرسیده بودم که فهمیدم یک چیزی درست نیست. پاچه شلوارم را بالا زدم دیدم پایم مثل هندوانه باد کرده است. اینکه میگویم «هندوانه» نمیخواهم اغراق کنم. واقعاً این میوه جلوی چشمم آمد. نمیلنگیدم، اما کمی سوزش داشت. هر از چند قدمی میایستادم و کنار نردههای بیمارستان شریعتی نگاهش میکردم. مطمئن نبودم که درست دیدم باشم. مگر میشود به این سرعت گوشت آدم اینقدر باد کند. شاید هم نگران بودم بترکد. در همان حال اشکی در چشمم چرخید و در دلم گفتم «خدایا، من که سردردم همین چند ثانیه قبلش خوب شده بود». تصویر کسی که کمی قبل از آن ماجرا دیدم مقابلم افتاد. پسر لاغری بر صندلی چرخدار، با گردنی بلند که گویی جز همان گردن و یک سر باریکتر و یک تنه شاید پنج کیلویی چیز دیگری نبود. وقتی داشتم در پیادهرو قدم میزدم یکی او را از صندلی بلند کرد و بر صندلی دیگری نشاند. انگار که دارد پر کاه بلند میکند. خوب به خاطر دارم. به سردردم فکر میکردم و چیزی هم در دلم گفتم. اینکه مگر میتوانم ناشکر باشم. اکنون که اینها را مینویسم و پایم را آتل بستهام و زیرش را انگار آتش روشن کردهاند هم تصویر آن پسر مقابلم هست.
دکتر عبدی برای میگرنم توپیرامات تجویز کرد. زخم را هم نشانش دادم. گفت استخوانت نیست و نباید مشکلی باشد. چند روز به خوبی راه میرفتم و مشکلی نداشتم. راست میگفت. استخوانهایم سالم بودند. اما آن ورم و آن زخم برای ردگمکنی بود. شیاطین یک وجب پایینتر بساط میانداختند؛ سازهایشان را کوک میکردند و طبلهایشان را پیچومهره میکردند؛ تنوری میساختند و هیزم میآوردند؛ در سکوت کامل؛ برای آنکه تا آنجا که میتوانم بر آن راه برم.
خونمردگی در پایین مچ پایم پدیدار شد. به اورژانس بیمارستان کسری رفتم و دکتر آنجا گفت که بعید است مشکلی باشد، چون میتوانم راه بروم. خون مردگی را هم گفت که جذب میشود. اینکه چرا مرا به یک اورتوپد معرفی نکرد را نمیدانم. اینکه چرا به فکر خودم نرسید را هم نمیدانم. سیتیاسکن برای بافت نرم نوشت. آن هم به خاطر ورمی که روی ساق پایم بود و گفت اگر دردش ادامه داشت انجام بده که من هم برای انجامش اقدام نکردم. کمکم شروع به لنگیدن کردم. درد در استخوانهای پایم میافتاد و با ژلوفن سر میکردم. پذیرفتم که مشکل جدی است. پنج روز بعد، جمعه ظهر بود که به بیمارستان آتیه رفتم. گفتند دکتر اورتوپد کووید مثبت شده است و فرد دیگری هم نبود. چند بار به خودم گفتم که بهتر است به این خرابشده، خرابشده نگویم. یا باید میرفتم بیمارستان اختر یا شب مراجعه میکردم. پایم درد میکرد و رانندگی سخت بود. شب به همان آتیه بازگشتم. عکس گرفتم و تشخیص دکتر آن بود که ربات مچ پایم پاره شده است. نمیدانم به خاطر زخمی که روی ساق پایم هست یا به خاطر آنکه گفتم «نگران نباشید، بچه خوبی هستم و بازش نمیکنم» گچ نگرفت و آتل بست.
به موتوریهایی فکر میکنم که خلاف میآید و اینکه چقدر ریسک در مملکت ما پایین قیمتگذاری میشود. کافی بود برود، از کنار چمران دور بزند و پایین بیاید. چند برابر سودی که از این یک دقیقه عایدش شد را حاضرم بپردازم؟ وای که چقدر بد قیمتگذاری کردهاند. نه اینکه اگر نظام قیمتگذاری را اصلاح کنند و مثلاً او را هم جریمه کنند، فایدهاش به او هم نمیرسد. به خدا که میرسد. به خدا که خود او هم از این نظام بیاحتیاطی بینصیب نمیماند. همهٔ ما گرفتار این بازی مسخره هستیم.
اینکه بالاتر از «بیتجربگی» نوشتم هم به این دلیل نبود که کاش رضایت نمیدادم. نباید «به این سادگی» رضایت میدادم. پلیس که از ابزارهایی که دارد استفاده نمیکند. خودمان باید بخشی از هزینهٔ ریسکشان را به خودشان بازگردانیم.
این را هم بگویم که در بدترین وقت ممکن این اتفاق رخ داد. اول مهر بود و نیکا به کلاس اول میرفت. هرچند کلاً کرونا تجربهٔ بدی رقم زده است، ولی خب همان هم از من دریغ شد.